حال این روزهای من
نا آشنا
باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد,سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد,در خواب شد
بر دو چشمش دیده میدوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگزرد از جاه و مال آبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم از آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من, آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن, که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من,من تو را بیگانه ام
آه از این دل, آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شدی در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
برچسب : نویسنده : mynewlifescript بازدید : 138